سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مانعى در مسیر

ارسال‌کننده : سعید و ...ش در : 88/11/25 9:18 عصر

مانعى
در مسیر

در
روزگار قدیم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در یک جاده اصلى قرار داد.

. سپس در گوشه‌اى
قایم شد تا ببیند چه کسى آن را از جلوى مسیر بر می‌دارد.

برخى از بازرگانان
ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسیدند،

آن را دور زدند و به راه خود ادامه
دادند. بسیارى از آن‌ها نیز به شاه بد و بیراه گفتند

که چرا دستور نداده جاده را
باز کنند
. امّا هیچیک از آنان کارى به سنگ
نداشتند
...


سپس یک مرد روستایى با بار سبزیجات به
نزدیک سنگ رسید. بارش را زمین گذاشت

و شانه‌اش را زیر سنگ قرار داد و سعى کرد که
سنگ را به کنار جاده هل دهد

او بعد از زور زدن‌ها و عرق ریختن‌هاى
زیاد بالاخره موفق شد. هنگامى که

سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگیرد
و به راهش ادامه دهد متوجه شد

کیسه‌اى زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است. کیسه را
باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود

و یادداشتى از جانب شاه که این سکه‌ها مال کسى است
که سنگ را از جاده کنار بزند. آ

ن مرد روستایى چیزى را می‌دانست که بسیارى از ما
نمی‌دانیم
!
....
هر مانعى،
فرصتى




کلمات کلیدی : مانعى در مسیر

شعر

ارسال‌کننده : alpinistk2 در : 88/11/20 1:55 عصر

با تو ، از نام تو هم آبی ترم

خلوتی سرشار از نیلوفرم

عشق ، همرنگ نگاهت می شود

وقتی از چشم تو ، نامی می برم

لحظه های تازه ات را مثل گل

می گذارم لابه لای دفترم

وقتی از دست زمین و آسمان

لعنت و دشنام ، می ریزد سرم؛

خستگی های خودم را ، پیش تو

در کنار دفترم می گسترم

بعد از آن ، حرف دلم را بیت بیت

اندک اندک ، بر زبان می آورم

ما دو تا ، از خویش خالی نیستیم

تو لجوجی ، من پر از شور و شرم

گرچه تو از من ، کمی شیدا تری

من هم از تو ، اندکی عاشق ترم

تو اگر یک لحظه پروازم دهی

شاید از هفت آسمان هم ، بگذرم...




کلمات کلیدی : عشق

شعر

ارسال‌کننده : alpinistk2 در : 88/11/20 1:55 عصر

با تو ، از نام تو هم آبی ترم

خلوتی سرشار از نیلوفرم

عشق ، همرنگ نگاهت می شود

وقتی از چشم تو ، نامی می برم

لحظه های تازه ات را مثل گل

می گذارم لابه لای دفترم

وقتی از دست زمین و آسمان

لعنت و دشنام ، می ریزد سرم؛

خستگی های خودم را ، پیش تو

در کنار دفترم می گسترم

بعد از آن ، حرف دلم را بیت بیت

اندک اندک ، بر زبان می آورم

ما دو تا ، از خویش خالی نیستیم

تو لجوجی ، من پر از شور و شرم

گرچه تو از من ، کمی شیدا تری

من هم از تو ، اندکی عاشق ترم

تو اگر یک لحظه پروازم دهی

شاید از هفت آسمان هم ، بگذرم...




کلمات کلیدی : عشق

متن جالب

ارسال‌کننده : alpinistk2 در : 88/11/19 10:12 عصر

چهار تا دوست که 20 سال بود همدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی همدیگه رو می بینن و شروع می کنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف کنن ...

بعد از مدتی یکی از اونا بلند میشه میره دستشویی .

سه تای دیگه صحبت رو می کشونن به تعریف از فرزندانشون :


اولی : پسر من باعث افتخار و خوشحالی منه . اون توی یه کار عالی وارد شد و خیلی سریع پیشرفت کرد .
پسرم درس اقتصاد خوند و توی یه شرکت بزرگ استخدام شد و پله های ترقی رو سریع بالا رفت و حالا شده معاون رئیس و اون قدر پولدار شده که حتی برای تولد بهترین دوستش یه مرسدس بنز بهش هدیه داد !


دومی : جالبه . پسر من هم مایه افتخار و سرفرازی منه . توی یه شرکت هواپیمایی مشغول به کار شد و بعد دوره خلبانی گذروند و سهامدار شرکت شد و الان اکثر سهام اون شرکت رو تصاحب کرده . پسرم اون قدر پولدار شد که برای تولد صمیمی ترین دوستش یه هواپیمای خصوصی بهش هدیه داد !!!



سومی : خیلی خوبه . پسر من هم باعث افتخار من شده ... اون توی بهترین دانشگاه های جهان درس خوند و یه مهندس فوق العاده شد . الان یه شرکت ساختمانی بزرگ برای خودش تاسیس کرده و میلیونر شده . پسرم اون قدر وضعش خوبه که برای تولد بهترین دوستش یه ویلای 3000 متری بهش هدیه داد !
هر سه تا دوست داشتند به همدیگه تبریک می گفتند که دوست چهارم برگشت سر میز و پرسید این تبریکات به خاطر چیه ؟!

سه تای دیگه گفتند : ما در مورد پسرهامون که باعث غرور و سربلندی ما شدن صحبت کردیم ؛ راستی تو در مورد فرزندت چی داری تعریف کنی ؟!



چهارمی گفت : دختر من رقاص کاباره شده و شب ها با دوستاش توی یه کلوپ مخصوص کار میکنه !

سه تای دیگه گفتند : اوه مایه خجالته چه افتضاحی !!!


دوست چهارم گفت : نه ! من ازش ناراضی نیستم . اون دختر منه و من دوستش دارم . در ضمن زندگی بدی هم نداره .


اتفاقا همین دو هفته پیش به مناسبت تولدش از سه تا از صمیمی ترین دوست پسراش یه مرسدس بنز و یه هواپیمای خصوصی و یه ویلای 3000 متری هدیه گرفت !!!



با سپاس از توجه شما



کلمات کلیدی :

15 درس زندگی که در هیچ مدرسه ای یاد نمی دهند

ارسال‌کننده : سعید و ...ش در : 88/11/18 10:22 عصر

15 درس زندگی که
در هیچ مدرسه ای یاد نمی دهند

همگی ما همزمان با تحصیل در مدارس ، درسهایی از زندگی نیز می
آموزیم که هردوی آنها مهم است
.

مشکل اصلی این است که زندگی قبل از ما
هم جریان داشته و ما را هم مانند دیگران در مسیرش با خود می برد و این در حالی است
که ما تازه در ابتدای یادگیری و کسب معلومات لازم برای زندگی هستیم و تنها
امیدواریم که روزی به همه ی جوانب دست پیدا کنیم ، پس بطور منطقی دانش ما همیشه
عقب تر از زندگی است
.

در اینجا به درسهایی از زندگی اشاره
کرده ایم که براحتی می توانید از آنها بهره بگیرید
:



















1-
طبق گفته ی Richard Carlson " چیزهای بی ارزش را نچشید " ،
این بدان معنی است که خیلی از مردم
خود را درگیر استرس و به انجام رساندن

کارهای بی ارزش می کنند که در نهایت
در مقابل اهداف اصلی زندگی ، هیچ ارزشی ندارند .وقتی آنقدر خود را درگیر این مسائل
کوچک می کنیم دیگر جایی برای نیل به آرزوهایمان باقی نگذاشته ایم و از لحظات خود
هیچ لذتی نمی بریم
.

2- "
زندگی
غیر قابل پیش بینی است " و ممکن است هر لحظه شما را در شیب و فراز قرار دهد
" . فقط بگویید "هرگز" و بعد ببینید چه اتفاقی می افتد
. برای
مقابله با گره هایی که زندگی در مسیر شما قرار داده است ، تنها با ذهنی باز و خوش
بین ، به آنها خوش آمد بگویید
!!

3-
خسته کننده
ترین واژه در هر زبان " من " است . بله تصور این است که تکرار این کلمه
اعتماد به نفس را بالا می برد. ولی خوب! بیشتر وقتها همه ی آن چیزیی که در مورد
خود با تکرار " من " توضیح و تعریف می کنید، واقعیت ندارد! اینکه یک نفر
دائما" از خود و فضایل خود تمجید و تفسیر کند ، بسیار خسته کننده و یکنواخت
است . این حالت "خود محوری " است نه "اعتماد به نفس
"

4-
انسانیت
مهم تر از مادیات است


اهمیت روابط اجتماعی بسیار مهم تر از
درجات مادی است که هر کدام از ما در مسیر آرزوها به آنها می رسیم. بدون محبت و عشق
و حمایت خانواده و دوستان در زندگی ، موفقیت های مادی ، خیلی لذت بخش نخواهد بود.
با ایجاد تعادل در ملاک های برتری و ارزش های خود ، از ثبات زندگی بیشتری بهره
خواهید برد
.

5-
به غیر از
خودتان ، هیچ کس دیگر نمی تواند شما را راضی کند
!

رضایت و راحتی ذهن شما تنها به عهده
خودتان است ! بله ، روابط اجتماعی ، زندگیمان را پر بار تر می کند ، اما خوب ،
شاید این روابط به تنهایی باعث شادکامی و رضایت شما نشود
.



کلمات کلیدی : 15 درس زندگی که در هیچ مدرسه ای یاد نمی دهند

15 درس زندگی که در هیچ مدرسه ای یاد نمی دهند

ارسال‌کننده : سعید و ...ش در : 88/11/18 10:20 عصر


6- درجه ی
کمال و شخصیت


کمالات برای هر شخص زیباست . کلام و
اعمال نیک ، به دنبال خود ، اعتماد و اطمینان دوستان را در پی دارد . برای رسیدن
به این درجه ، تلاش کنید
.

7-
بیاموزید
که خود ، دیگران و حتی دشمنان خود را ببخشید
.

انسان جایز الخطاست ، همه ما اشتباه
میکنیم ، ولی با کینه توزی و یادآوری صدمات گذشته ، تنها این خودمان هستیم که از
زندگی لذت نمی بریم نه دیگران
!!

8- "
خنده"
داروی هر "درد" است
.

با خوشرویی و تبسم ، دردهای خود را
درمان کنید
.

9-
تغذیه خوب
، استراحت ، ورزش و هوای تازه ، را فراموش نکنید
.

سلامتی خود را دست کم نگیرید . با رعایت
این نکات ، از وضعیت جسمی ایده آل خود ، لذت ببرید
.

10-
اراده ای
مصمم ، شما را به هر چیزی که می خواهید ، می رساند
.

هرگز تسلیم نشوید و به دنبال رسیدن به
آرزوها و اهداف خود تلاش کنید
.

11-
تلویزیون ،
ذهن ما را بیشتر از هر چیزی نابود می کند
!

از تلویزیون کناره گیری کنید و با
ورزش ، مطالعه و یادگیری ، ذهن خود را فعال کنید
.

12-
شکست را
بپذیرید
.

هر کسی در زندگی ممکن است بارها و
بارها شکست بخورد. شکست آموزنده است
. به ما یاد می دهد که چطور متواضع
باشیم و راه درست تری را برای جبران آن انتخاب کنیم . توماس ادیسون با شکستهای
متمادی توانست به هدف خود برسد ، او می گفت :" من شکست نخوردم ، تنها ده ها
هزار راه را امتحان کردم که برایم مفید نبود ! و به نتیجه نرسید
!"

13-
از
اشتباهات دیگران درس عبرت بگیرید
.

یکی از بودائیات پیر چنین می گوید
:" یک مرد دانا کسی است که از اشتباهات خود درسی نیک بیاموزد و اما داناتر
کسی است که از اشتباهات دیگران درس عبرت بگیرد
".

14-
از محبت به
دیگران دریغ نکنید
.

زندگی کوتاه است و پایان آن نامعلوم .
پس سعی کنید محبت کنید تا محبت ببینید
.

15-
آنچنان
زندگی کنید که گویی روز آخر عمرتان است
!!!

همواره سعی کنید بهترین و مهربان ترین
همسر ، رفیق و حتی مهربانترین و بهترین رئیس باشید ، تا زمان وداع با این دنیا به
دنیایی زیباتر دست یابیم
.



تفاوت مدرسه و زندگی :" در مدرسه
درس می آموزید و بعد امتحان می دهید ولی در زندگی ابتدا امتحان خود را پس می دهید
و از آن درس می گیرید




کلمات کلیدی : 15 درس زندگی که در هیچ مدرسه ای یاد نمی دهند

عشق

ارسال‌کننده : سعید و ...ش در : 88/11/15 2:6 عصر

عشق

زنی
از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید
.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم
ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم

آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون
از خانه رفته

آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد
شویم

عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن
ماجرا را برای او تعریف کرد
.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو
شوهرم آمده، بفرمائید داخل

زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت
کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم

زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از
پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت
نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر
اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است
. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید
که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم

زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف
کرد. شوهر گفت:« چه خوب، ثروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی
همسرش مخالفت کرد و گفت
چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
عروس خانه که سخنان آنها را می شنید،
پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود

مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن
بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست

عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند
شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟
»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت
یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم
هست

 




کلمات کلیدی : عشق

حکایت خدا و گنجشک

ارسال‌کننده : سعید و ...ش در : 88/11/1 1:46 عصر

حکایت
خدا و گنجشک

روزها گذشت
و گنجشک با خدا هیچ نگفت
.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا
هر بار به فرشتگان این گونه می گفت
: " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه
قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت
دنیا نشست
.
"
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک
هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود
:
"
با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.
"
گنجشک گفت:
"
لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم
بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه
می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست
.
سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان
همه سر به زیر انداختند. خدا گفت
:
"
ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی.
باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. "
گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود
.
خدا گفت: " و چه بسیار بلاها که
به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. " اشک در
دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت
خدا را پر کرد

 




کلمات کلیدی : حکایت خدا و گنجشک

کدهای جاوا وبلاگ

قالب وبلاگ

FreeCod Fall Hafez

کد بارش قلب