سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بهار که بیاید رفته ام

ارسال‌کننده : alpinistk2 در : 88/12/6 10:4 عصر

قصه را می­دانی؟ قصه­ی مرغان و کوه قاف را، قصه­ی رفتن و آن هفت وادی صعب را، قصه­ی سیمرغ و آینه را؟

قصه نیست؛ حکایت تقدیر است که بر پیشانی­ام نوشته­اند. هزار سال است که تقدیر را تأخیر می­کنم. اما چه کنم با هدهد، هدهدی که از عهد سلیمان تا امروز هر بامداد صدایم می­زند و من همان گنجشک کوچکِ عذرخواهم که هر روز بهانه­ای می­آورد، بهانه­های کوچک بی­مقدار.

تنم نازک است و بال­هایم نحیف. من از راه سخت و سنگ و سنگلاخ می­ترسم. من از گم شدن، من از تشنگی، من از تاریک و دور واهمه دارم.

گفتی قرار است بال­هایمان را توی حوض داغ خورشید بشوییم؟ گفتی که این تازه اول قصه است؟ گفتی که بعد نوبت معرفت است و توحید؟ گفتی که حیرت، بار درخت توحید است؟ گفتی بی نیازی...؟

گفتی که فقر...؟ گفتی که آخرش محو است و عدم ...؟

آی هدهد! آی هدهد! بایست؛ نه، من طاقتش را ندارم...

بهار که بیاید دیگر رفته­ام، بهار، بهانه­ی رفتن است. حق با هدهد است که می­گفت: رفتن زیباتر است، ماندن شکوهی ندارد؛ آن هم پشت این سنگریزه­های طلب.

گیرم که ماندم و باز بال بال زدم، توی خاک و خاطره، توی گذشته و گل. گیرم که بالم را هزار سال دیگر هم بسته نگه داشتم، بال­های بسته اما طعم اوج را کی خواهد چشید؟

می­روم، باید رفت؛ در خون تپیده و پرپر.

سیمرغ، مرغان را در خون تپیده دوست­تر دارد. هدهد بود که این را به من گفت.

راستی، اگر دیگر نیامدم، یعنی که آتش گرفته­ام؛ یعنی سوختم؛ یعنی خاکسترم را هم باد برده است.

می­روم اما هرجا که رسیدم، پری به یادگار برایت خواهم گذاشت.

می­دانم، این کمترین شرط جوانمردی است.

بدرود، رفیق روزهای بی قراری­ام!

قرارمان اما در حوالی قاف، پشت آشیانه­ی سیمرغ، آنجا که جز بال و پر سوخته، نشانی ندارد...




کلمات کلیدی :

کدهای جاوا وبلاگ

قالب وبلاگ

FreeCod Fall Hafez

کد بارش قلب