سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شاید فردا دیر باشد

ارسال‌کننده : سعید و ...ش در : 89/1/20 2:13 عصر

به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار
گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : "
آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟
"

معلم با تکان دادن سر پاسخ داد :
" چرا
"

سرباز ادامه داد : " مارک همیشه
درصحبتهایش از شما یاد می کرد . "پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای
صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز

که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود
که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند
.

پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از
جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :"ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم
که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . "او با دقت دو برگه کاغذ

فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان
پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در
آورد
.

خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت .
آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته
شده بود
.

مادر مارک گفت : " از شما به خاطر کاری که انجام
دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است



کلمات کلیدی :

کدهای جاوا وبلاگ

قالب وبلاگ

FreeCod Fall Hafez

کد بارش قلب