سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حکایت خدا و گنجشک

ارسال‌کننده : سعید و ...ش در : 88/11/1 1:46 عصر

حکایت
خدا و گنجشک

روزها گذشت
و گنجشک با خدا هیچ نگفت
.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا
هر بار به فرشتگان این گونه می گفت
: " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه
قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت
دنیا نشست
.
"
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک
هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود
:
"
با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.
"
گنجشک گفت:
"
لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم
بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه
می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست
.
سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان
همه سر به زیر انداختند. خدا گفت
:
"
ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی.
باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. "
گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود
.
خدا گفت: " و چه بسیار بلاها که
به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. " اشک در
دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت
خدا را پر کرد

 




کلمات کلیدی : حکایت خدا و گنجشک

کدهای جاوا وبلاگ

قالب وبلاگ

FreeCod Fall Hafez

کد بارش قلب