سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شعر

ارسال‌کننده : alpinistk2 در : 88/11/20 1:55 عصر

با تو ، از نام تو هم آبی ترم

خلوتی سرشار از نیلوفرم

عشق ، همرنگ نگاهت می شود

وقتی از چشم تو ، نامی می برم

لحظه های تازه ات را مثل گل

می گذارم لابه لای دفترم

وقتی از دست زمین و آسمان

لعنت و دشنام ، می ریزد سرم؛

خستگی های خودم را ، پیش تو

در کنار دفترم می گسترم

بعد از آن ، حرف دلم را بیت بیت

اندک اندک ، بر زبان می آورم

ما دو تا ، از خویش خالی نیستیم

تو لجوجی ، من پر از شور و شرم

گرچه تو از من ، کمی شیدا تری

من هم از تو ، اندکی عاشق ترم

تو اگر یک لحظه پروازم دهی

شاید از هفت آسمان هم ، بگذرم...




کلمات کلیدی : عشق

شعر

ارسال‌کننده : alpinistk2 در : 88/11/20 1:55 عصر

با تو ، از نام تو هم آبی ترم

خلوتی سرشار از نیلوفرم

عشق ، همرنگ نگاهت می شود

وقتی از چشم تو ، نامی می برم

لحظه های تازه ات را مثل گل

می گذارم لابه لای دفترم

وقتی از دست زمین و آسمان

لعنت و دشنام ، می ریزد سرم؛

خستگی های خودم را ، پیش تو

در کنار دفترم می گسترم

بعد از آن ، حرف دلم را بیت بیت

اندک اندک ، بر زبان می آورم

ما دو تا ، از خویش خالی نیستیم

تو لجوجی ، من پر از شور و شرم

گرچه تو از من ، کمی شیدا تری

من هم از تو ، اندکی عاشق ترم

تو اگر یک لحظه پروازم دهی

شاید از هفت آسمان هم ، بگذرم...




کلمات کلیدی : عشق

عشق

ارسال‌کننده : سعید و ...ش در : 88/11/15 2:6 عصر

عشق

زنی
از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید
.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم
ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم

آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون
از خانه رفته

آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد
شویم

عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن
ماجرا را برای او تعریف کرد
.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو
شوهرم آمده، بفرمائید داخل

زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت
کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم

زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از
پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت
نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر
اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است
. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید
که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم

زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف
کرد. شوهر گفت:« چه خوب، ثروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی
همسرش مخالفت کرد و گفت
چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
عروس خانه که سخنان آنها را می شنید،
پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود

مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن
بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست

عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند
شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟
»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت
یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم
هست

 




کلمات کلیدی : عشق

یک ماجرای عاشقانه

ارسال‌کننده : سعید و ...ش در : 88/8/28 5:23 عصر

امروز وقتی این داستانو  خوندم بی اختیار اشکام
سرازیر شد نمی دونم واقعیه یا خیالی اما هر چی هست قشنگه واسه همین خواستم لذتشو
با شما عزیزان هم قسمت کنم

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته
تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد
سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای
دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش
داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا
مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو
لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه
کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که
میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه
:

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی
زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه
همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام
ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم
.

 دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می
زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی،
یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس
عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت
چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش
رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت.

حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره
می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت
گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟

! نقشه های آیندمون، یادته؟!
علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب
هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری
تنها برو سراغش
.

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری
اسمشو بیاری

. یادته اون روز چقدر گریه
کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من
بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز
یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست
عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد
چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی
نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم.

 هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو
از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای
دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم.
واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون
با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی
تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم
باهات میام
….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی
دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار
پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر
علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو
تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه
کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه
بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه
چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و
پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت!
مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا
نمی کنند




کلمات کلیدی : عشق، وفاداری، مریم، علی، خون، مرگ، خودکشی، عروسی، پدر مادر ها

سلام

ارسال‌کننده : سعید و ...ش در : 88/7/8 8:48 عصر

سلام دوستان

من تازه اومدم با ی عالمه حرف

شاید خیلی بلد نباشم که شاعرانه بگم اما می تونم خیلی از شعرا بگم

برای شروع از شیخ محمود شبستری که جزو شعرای مظلوم واقع شده ی  ایرانه

به نام آنکه جان را فکرت آموخت         حدیث دل به نور جان بر آفروخت

تا بعد ...




کلمات کلیدی : عشق، امید، زندگی نه زنده بودن، انقلاب آزادی 2 نفر بیا حرکته

کدهای جاوا وبلاگ

قالب وبلاگ

FreeCod Fall Hafez

کد بارش قلب