ارسالکننده : سعید و ...ش در : 88/7/22 6:29 عصر
نپرسید کشورتان چه کاری برای شما می تواند بکند،بپرسید چه کاری می توانید برای کشورتان بکنید
در خاورمیانه بیداری خواب را نهیب می زند.این بیداری پیروز خواهد شد،زیرا سردار آن خورشید استو لشکرش سپیده دم.
آنگاه که بهار سرود خود را سر می دهد،مردگان زمستان بر می خیزند،کفن را دور می اندازندو به پیش می تازند
بازم از جبران خلیل بازم بگید این لبنانیا واسه ما سودی ندارند ونون خور اضافیه اند خوب بابا این بد بخت هم لبنانی بوده دیگه
کلمات کلیدی :
جبران خیلی جبران
ارسالکننده : سعید و ...ش در : 88/7/21 6:38 عصر
کیست که بتواند آتش در کف دست نهد و با یاد کوه های پر برف قفقاز خود را سرگرم کند
یا چه کسی تیغ تیز گرسنگی را با یاد سفره های رنگارنگ کند،کند(می کند)
یا برهنه در برف دی ماه فرو غلتد و به آفتاب تموز(داغ=summer`s hit )بیندیشد
نه، هیچکس ،هیچکس چنین خطری را به چنان خاطره ای تاب نیاورد.
از آنکه خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست،بلکه صد چندان بر زشتی آنها خواهد افزود
***
نه، هرگز،هرگز هیچکس چنین خطری را
به چنان خاطره ای تاب نیاورد
از آنکه خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست
بلکه صد چندان بر زشتی آنها می افزاید
از نمایشنامه ریچارد دوم_ پرده اول_ صحنه ی سوم
اثر ویلیام شکسپیر_ترجمه دکتر الهی قمشه ای
کلمات کلیدی :
شکسپیر،
خیال خوشی،
الهی قمشه ای
ارسالکننده : سعید و ...ش در : 88/7/18 8:54 عصر
شما آنگاه خوبید که از خود بدهید
.هر گاه که در پی سودی ازبرای خودباشید بد نیستید
،زیرا آنگاه که در پی سود باشید ریشه ای هستید
که به خاک چنگ انداخته است و پستان او را می مکد
.بی گمان میوه نمی تواندبه ریشه بگوید«مانند من رسیده
و پرآب باش و همیشه از مایه ی خود ببخش»
از برای میوه بخشیدن نیاز است،
چنان که گرفتن هم نیاز ریشه است.
دریغا که گوزنان نمی توانند تیزپایی را به سنگ پشتان بیاموزند.
فقط آنگاه که از چشمه ی سکوت بنوشید به راستی می توانید
سرود بخوانیدو آنگاه که به قله ی کوه رسیده باشید
بالا رفتن را آغاز می کنید.
و روزی که زمین اندام های شما را فرا می خواند،
آنگاه است که به راستی به رقص می آیید.
راستی را،آن مهربانی که خود را در آیینه می نگر
د به سنگ مبدل می شود،
وآن کار نیکی که خود را به نام های نازنین می خواند
از خود نفرینی بر جا می گذارد.
از شما می خواهم که چون مرا به یاد می آوری
د چنین به یاد داشته باشید که:
«آنچه ضعیف ترین و متحیر ترین عنصر وجود شما
به نظر می آید، قوی ترین و مصمم ترین عنصر است.»
پیامبر_جبران خلیل جبران_نجف دریابندری
توضیح اینکه اگه از مطالب خوشتون اومده و خواستین کتابشو بخرید وبخونید
این ترجمه به اسم پیامبر و دیوانه چاپ شده دوستان عزیز تر ازجانم
کلمات کلیدی :
پیامبر،
جبران خلیل جبران،
نجف دریا بندری
ارسالکننده : سعید و ...ش در : 88/7/16 7:24 عصر
دریای بزرگتر
من و روحم به دریای بزرگ رفتیم تا شنایی بکنیم.چون به ساحل رسیدیم در پی جای پنهان و خلوتی می گشتیم.
هنگام گشتن مردی را دیدیم که روی سنگی خاکستری نشسته بود و ذره ذره نمک از کیسه ای در می آورد و در دریا می ریخت.
روحم گفت ":این شخص بد بین است. بیا از اینجا برویم. اینجا شنا نمی توان کرد."
همچنان رفتیم تا به آبگیری رسیدیم. آنجا مردی را دیدیم که روی سنگ سفیدی ایستاده بود و از صندوقچه ی گوهر نشانی که در دست داشت قند برمی داشت و در دریا می انداخت.
روحم گفت:"این هم خوش بین است. او هم نباید تن برهنه ی ما را ببیند."
همچنان پیش رفتیم و در ساحل مردی را دیدیم که ماهی های مرده را برمی داشت و با مهربانی در آب می گذاشت.
روحم گفت :"پیش این مرد هم نمی توانیم شنا کنیم. او نیکوکار مهربان است."
از او هم گذشتیم .
رسیدیم به جایی که مردی در ساحل نقش سایه ی خودش را روی ریگ می کشید. موج های بزرگ می آمدند و نقش را می شستند. ولی مرد باز هم آن نقش را می کشید.
روحم گفت:"این عارف است . بیا برویم."
همچنان رفتیم، تا در خلیجک آرامی مردی را دیدیم که کف دریا را با مشت بر می دارد و دریک کاسه ی سنگی می ریخت.
روحم گفت:" این آرمان پرست است. مسلما او نباید ما را برهنه ببیند."
همچنان می رفتیم. نا گاه صدای فریادی شنیدیم که (( این دریاست،این دریای عمیق است. این دریای پهناور و بزرگ است.)) چون به آن صدا رسیدیم. دیدیم مردی است که پشتش را به دریا کرده است و یک گوش ماهی به گوش گذاشته و به نجوای درون آن گوش می دهد.
روحم گفت:" بیا برویم. این واقع بینی ست به کلی که آن را نمی شناسد پشت می کند و خود را با یک پاره ی کوچک مشغول می دارد."
پس همچنان پیش رفتیم. در علف زاری میان صخره ها مردی سرش را زیر ماسه فرو کرده بود. به روحم گفتم:" می توانیم اینجا شنا کنیم،چون او ما را نمی بیند."
روحم گفت:"نه، زیرا این از همه خطرناک تراست.این خشکه مقدس است."
آنگاه اندوه عمیقی چهره و صدای روحم را فرا گرفت.
گفت:"بیا از اینجا برویم. چون جای خلوت و پنهانی نیست که ما شنا کنیم. من دوست نمی دارم که این باد گیسوی زرین مرا در این هوا برهنه کند،یا بگذارد که نوربرهنگی مقدس مرا آشکار کند."
آنگاه از کنار دریا رفتیم تا دریای بزرگ تر را پیدا کنیم.
(دیوانه_جبران خلیل جبران_نجف دریا بندری )
البته دوستان برداشت از مطلب کاملا آزاد آزاد آزاد است اما من به شخصه فکر می کنم که این روحه همه رو اسکل کرده بوده واقعیتش این بوده که روحه مایو شو جا گذاشته بوده نمی خواسته تابلو کنه همش گیر بی خودی می داده تا نظر دوستان بهتر از جان چی باشه خیلی مایلم بدونم.
سعید (تنها)
ضمنا توضیح بدم که اسکل فحش بدی نیست اسم یک پرنده فراموشکاره بی حواس که تابستونا دونه جمع میکنه و زیر زمین واسه زمستون غایم میکنه اما یادش میره کجا بوده!!!
کلمات کلیدی :
داستان خارجی،
دریای بزرگتر،
اسکل
ارسالکننده : سعید و ...ش در : 88/7/15 1:35 عصر
تله موش
موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست .
مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.
موش لب هایش را لیسید و با خود گفت : کاش یک غذای حسابی باشد ...
اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد . او به هرکسی که می رسید ، می گفت :« توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . . »!
مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : « آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد.»
میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : «آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.»
موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : « من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد ودوباره مشغول چرید شد.
سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟
در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید.. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ، ببیند.
او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده ، موش نبود ، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت :« برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست .»
مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.
اما هرچه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.
روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند.
حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!
نتیجه : اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد ، کمی بیشتر فکر کن ؛ شاید خیلی هم بی ربط نباشد ...!!!
کلمات کلیدی :
داستان آموزنده،
تله موش