سگ دانا
سگ دانا
یک روز سگ دانلیی از کنار یک دسته گربه می گذشت.
وقتی که نزدیک شد و دید که گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنایی به او ندارند،وایستاد.
آنگاه از میان آن دسته یک گربه درشت و عبوس پیش آمد و گفت
«ای برادران دعا کنید؛هر گاه دعا کردیدو باز هم دعا کردیدو کردید،آنگاه یقین بدانید که باران موش خواهد آمد.»
سگ چون این را شنید در دل خود خندید و از آن ها رو برگرداند و گفت«ای گربه های کور ابله،مگر ننوشته اند و مگر من و پدرانم ندانسته ایم که آنچه به ازای دعا و ایمان و عبادت می بارد موش نیست بلکه استخوان است.»
کلمات کلیدی :