سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عدالت

ارسال‌کننده : سعید و ...ش در : 88/8/6 4:57 عصر

عدالت (البته تو کتاب نوشته جنگ)

یک شب که ضیافتی در کاخ برپا بود مردی آمد

و خود را در برابر امیر به خاک انداخت وهمه مهمانان

 او را نگرسیتند و دیدند که یکی از چشمانش بیرون آمده

 واز چشم خانه خالی اش خون می ریزد.امیر از او پرسید

«چه بر سرت آمده؟»مرد در پاسخ گفت«ای امیر،

پیشه ی من دزدی ست،امشب برای دزدی به دکان

صراف رفتم،وقتی از پنجره بالا می رفتم اشتباه کردم

وداخل دکان بافنده شدم.در تاریکی روی دستگاه بافندگی

 افتادم وچشمم از کاسه در آمد.اکنون ای امیر، می خواهم داد

مرا از مرد بافنده بگیری. »

آنگاه امیر کس در پی بافنده فرستاد واو امد،

وامیر فرمود تا چشم او را از کاسه درآورند.

بافنده گفت«ای امیر،فرمانت رواست.

سزاست که یکی از چشمان مرا درآورند.

اما افسوس!من به هر دو چشمم نیاز دارم

 تا هر دو سوی پارچه ای را که می بافم ببینم.

ولی من همسایه های دارم که پینه دوزاست

 واو هم دو چشم دارد،و در کار وکسب

او هر دو چشم لازم نیست.»

امیر کس در پی پینه دوز فرستاد.

 پینه دوز آمد ویکی از چشمانش را درآوردند.

و عدالت اجرا شد.

بازم از دیوانه ی جبران بود عزیزان

 




کلمات کلیدی : عدالت اجتماعی، جنگ، دزد، امیر، جبران خلیل

کدهای جاوا وبلاگ

قالب وبلاگ

FreeCod Fall Hafez

کد بارش قلب