ارسالکننده : سعید و ...ش در : 88/7/30 7:44 عصر
در آغوش گرفتن نجات بخش
عکس بالا، تصویری از مقاله ای است از مجله Ensign magazine May "98 pg. 94 تحت عنوان " در آغوش گرفتن نجات بخش". این مقاله شرح مفصلی از اولین هفته زندگی یک جفت دوقلو را توصیف می کند که در هنگام بدنیا آمدن در دو دستگاه جداگانه انکوباتور( incubator)نگهداری می شدند و پزشکان گفته بودند که یکی از آنها زنده نخواهد ماند. اما یکی از پرستاران بخش نوزادان، دو کودک نوزاد را بر خلاف مقرارت بیمارستان در یک دستگاه انکوباتور قرار داد و برای این کار با بیمارستان جنگید.
زمانیکه آنها در یک دستگاه قرار گرفتند، دست نوزاد سالم تر، به گونه ای که پنداری خواهرش را در آغوش گرفته باشد، بر او قرار گرفت. از آن ببعد ضربان قلب نوزاد کوچکتر و بیمار، شروع به عادی شدن می کند و دمای بدن او بالا رفته، شکل عادی می یابد. پس از مدتی، هر دو آنها زنده می مانند و شروع به رشد می کنند.
دو خواهر دو قلو به خونه رفتند و تو یه تخت خواب با هم یک جا خوابیدند .
آنها همچنان با هم در یک تخت می خوابند، و یکدیگر را کیپ در آغوش می گیرند.
بیمارستان زمانی که متوجه اثر "نجات بخش" گذاشتن این دو نوزاد در کنار یکدیگر شد، از آن پس در مقررات خود تغییر بوجود آورد و هم اکنون تمامی دو قلوها؛ حتی چند قلوها را در یک تخت و یاانکوباتور در کنار هم و نزدیک هم می خوابانند.
.دکتر مارک کتز (Mark Katz, M.D)، عضو L.A. Shanti"s Advisory Board می نویسد:" ...+در آغوش گرفتن; می تواند در محدوده ذهنی یک فرد تغییراتی را ایجاد نماید و به آنها از لحاظ پزشکی کمک کند. بالاتر از همه اینکه، +در آغوش گرفتن; هیچگونه +عوارض جانبی; ندارد و شما برای گرفتن چنین مداوایی، احتیاج به رفتن نزد دکتر ندارید."
+در آغوش گرفتن; (Hug) داروی خوبی است. در این حرکت، انرژی منتقل می شود و فرد در آغوش گرفته شده تقویت روحی و عاطفی می شود. شما برای بقا در زندگیتان به یکبار +در آغوش گرفته شدن; ، برای حفظ و حراست از زندگیتان به 8 بار + در آغوش گرفته شدن; و برای رشد و نمو به12 بار +در آغوش گرفته شدن; در روز نیاز دارید.
پوست بزرگترین اندام بدن است و این اندام احتیاج به مراقبت های لازم و خوبی را دارد. یک Hug می تواند که قسمت های وسیعی از پوست را پوشش دهد و این پیام را به پوست برساند که "از تو مراقبت می شود".
Hug همچنین یک وسیله ارتباطی است، که می تواند چیزهایی را بگوید که شما نمی توانید در غالب کلمات بیان کنید. نکته بسیار زیبا در مورد Hug اینست که شما نمی توانید آنرا یک طرفه به کسی بدهید، معمولا شما آنرا پس می گیرید
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سعید و ...ش در : 88/7/28 2:19 عصر
پاداش دانا
روزگاری در شهر دوردستی به نام ویرانی پادشاهی حکومت می کرد که هم توانا بود وهم دانا.مردمان از توانایی اش می ترسیدند و به سبب دانایی اش دوستش می داشتند.
در میان این شهر چاهی بود که آب سرد و زلالی داشت و همه مردم شهر از آن می نوشیدند،حتی پادشاه و درباریانش؛زیرا که چاه دیگری نبود.
یک شب هنگامی که همه در خواب بودند،جادوگری وارد شهر شد و هفت قطره از مایع شگفتی در چاه ریخت وگفت«از این ساعت به بعدهر که از این آب بنوشد دیوانه می شود.»
بامداد فردا همه ساکنان شهر،به جز پادشاه و وزیرش، از چاه آب نوشیدند و دیوانه شدند،چنان که جادوگر گفته بود.
آن روز مردمان در کوچه های باریک و در بازارها کاری نداشتند جز اینکه با هم نجوا کنند «پادشاه ما دیوانه است.پادشاه ما و وزیرش عقل شان را از دست داده اند.یقین است که ما نمی توانیم به حکومت پادشاه دیوانه تن در دهیم.باید او را سرنگون کنیم.»
آن شب پادشاه فرمود تا یک جام زرین از آب چاه پر کنند. وقتی که جام را آوردند، از آن نوشید وبه وزیرش داد تا او هم بنوشد.
از آن شهر دور دست ویرانی غریو شادمانی برخاست، زیرا که پادشاه و وزیرش عقلشان را بازیافته بودند.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سعید و ...ش در : 88/7/26 4:8 عصر
سگ دانا
یک روز سگ دانلیی از کنار یک دسته گربه می گذشت.
وقتی که نزدیک شد و دید که گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنایی به او ندارند،وایستاد.
آنگاه از میان آن دسته یک گربه درشت و عبوس پیش آمد و گفت
«ای برادران دعا کنید؛هر گاه دعا کردیدو باز هم دعا کردیدو کردید،آنگاه یقین بدانید که باران موش خواهد آمد.»
سگ چون این را شنید در دل خود خندید و از آن ها رو برگرداند و گفت«ای گربه های کور ابله،مگر ننوشته اند و مگر من و پدرانم ندانسته ایم که آنچه به ازای دعا و ایمان و عبادت می بارد موش نیست بلکه استخوان است.»
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سعید و ...ش در : 88/7/25 2:18 عصر
چگونه دیوانه شدم
از من می پرسید که چگونه دیوانه شدم.چنین روی داد:یک روز،پیش از آن که خدایان بسیاربه دنیا بیایند،از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم که همه ی نقاب هایم را دزدیده اندــ همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم و در هفت زندگی ام بر چهره می گذاشتم. پس بی نقاب در کوچه های پر از مردم دویدم و فریاد زدم «دزد،دزد،دزدان نابکار.» مردان وزنان برمن خندیدند و پاره ای از آن ها از ترس من به خانه های شان پناه بردند.
هنگامی که به بازار رسیدم،جوانی که برسر بامی ایستاده بود فریاد برآورد«این مرد دیوانه است.»من سر برداشتم که او را ببینم؛خورشید نخستین بار چهره ی برهنه ام را بوسید.نخستین بار خورشید چهره ی برهنه ی مرا بوسید و ن از عشق خورشید مشتعل شدم،و دیگر به نقاب هایمنیازی نداشتم.وگویی در حال خلسه فریاد زدم «رحمت ،رحمت بر دزدانی که نقاب های مرا بردند»
چنین بود که من دیوانه شدم.
و از برکت دیوانگی هم به آزادی و هم به امنیت رسیده ام؛آزادی تنهایی و امنیت از فهمیده شدن است،زیرا کسانی که ما را می فهمند چیزی را در وجود ما به اسارت می گیرند.ولی مبادل که از این امنیت ،زیاد غره شوم.حتی یک دزد هم در زندان از دزد دیگر در امان است
دوستان چون دیدم با جبران همتون حال کردین می خواه از این به بعد ازش زیاد تر بگم این مال کتاب دیوانه نوشته جبران خلیل جبرانه ترجه نجف دریا بندری
کلمات کلیدی :