بهار که بیاید رفته ام
قصه را میدانی؟ قصهی مرغان و کوه قاف را، قصهی رفتن و آن هفت وادی صعب را، قصهی سیمرغ و آینه را؟
قصه نیست؛ حکایت تقدیر است که بر پیشانیام نوشتهاند. هزار سال است که تقدیر را تأخیر میکنم. اما چه کنم با هدهد، هدهدی که از عهد سلیمان تا امروز هر بامداد صدایم میزند و من همان گنجشک کوچکِ عذرخواهم که هر روز بهانهای میآورد، بهانههای کوچک بیمقدار.
تنم نازک است و بالهایم نحیف. من از راه سخت و سنگ و سنگلاخ میترسم. من از گم شدن، من از تشنگی، من از تاریک و دور واهمه دارم.
گفتی قرار است بالهایمان را توی حوض داغ خورشید بشوییم؟ گفتی که این تازه اول قصه است؟ گفتی که بعد نوبت معرفت است و توحید؟ گفتی که حیرت، بار درخت توحید است؟ گفتی بی نیازی...؟
گفتی که فقر...؟ گفتی که آخرش محو است و عدم ...؟
آی هدهد! آی هدهد! بایست؛ نه، من طاقتش را ندارم...
بهار که بیاید دیگر رفتهام، بهار، بهانهی رفتن است. حق با هدهد است که میگفت: رفتن زیباتر است، ماندن شکوهی ندارد؛ آن هم پشت این سنگریزههای طلب.
گیرم که ماندم و باز بال بال زدم، توی خاک و خاطره، توی گذشته و گل. گیرم که بالم را هزار سال دیگر هم بسته نگه داشتم، بالهای بسته اما طعم اوج را کی خواهد چشید؟
میروم، باید رفت؛ در خون تپیده و پرپر.
سیمرغ، مرغان را در خون تپیده دوستتر دارد. هدهد بود که این را به من گفت.
راستی، اگر دیگر نیامدم، یعنی که آتش گرفتهام؛ یعنی سوختم؛ یعنی خاکسترم را هم باد برده است.
میروم اما هرجا که رسیدم، پری به یادگار برایت خواهم گذاشت.
میدانم، این کمترین شرط جوانمردی است.
بدرود، رفیق روزهای بی قراریام!
قرارمان اما در حوالی قاف، پشت آشیانهی سیمرغ، آنجا که جز بال و پر سوخته، نشانی ندارد...
کلمات کلیدی :