شاید فردا دیر باشد
به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار
گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : "
آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ "
معلم با تکان دادن سر پاسخ داد :
" چرا"
سرباز ادامه داد : " مارک همیشه
درصحبتهایش از شما یاد می کرد . "پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای
صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز
که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود
که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .
پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از
جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :"ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم
که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . "او با دقت دو برگه کاغذ
فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان
پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در
آورد .
خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت .
آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته
شده بود
.
دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است
کلمات کلیدی :