ارسالکننده : alpinistk2 در : 89/2/1 12:4 صبح
کوهنوردی از کوه بالا میرفت، که ناگهان سقوط کرد و طناب خود را محکم گرفت و شروع کرد به التماس کردن که خدایا به من کمک کن، مرا نجات بده. ناگهان ندایی آمد که مطمئنی میتوانم کمکت کنم و کوهنورد گفت: آری حتماً. جواب داده شد: پس طنابت را رها کن! کوهنورد محکم طنابش را گرفت. دوباره شروع به التماس کردن کرد که خدایا کمکم کن و دوباره همان ندا آمد: مطمئنی من میتوانم کمکت کنم و پاسخ داد: آری البته که میتوانی و جواب گفت: پس طنابت را رها کن و باز هم کوهنورد طنابش را محکمَتر گرفت. فردای آن روز در روزنامهها نوشتند کوهنورد ماهری در فاصله یک متری از زمین یخ زد!!!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : alpinistk2 در : 89/1/30 10:31 عصر
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند..... یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.
همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.
بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.
سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط ، لطفا !!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سعید و ...ش در : 89/1/25 1:31 عصر
?? سوالی که خدا از تو نمیپرسد!!<\/h2>خداوند از تو نخواهد پرسید پوست تو به چه رنگ بود
بلکه از تو خواهد پرسید که چگونه انسانی بودی؟
بلکه از تو خواهد پرسید به چند نفر لباس پوشاندی؟
بلکه از تو خواهد پرسید به چند نفر در خانه ات خوش آمد گفتی؟
بلکه از تو خواهد پرسید چگونه با همسایگانت رفتار کردی؟
بلکه از تو خواهد پرسید برای چندنفر دوست و رفیق بودی؟
بلکه از تو خواهد پرسید آیا فقیری را دستگیری نمودی؟
بلکه از تو خواهد پرسید آیا سزاوار آن بودی وآن را به بهترین نحو انجام دادی؟
بلکه از تو خواهد پرسید که چندنفر را که وسیله نقلیه نداشتند به مقصد رساندی؟
بلکه با مهربانی تو را به جای دروازه های جهنم، به عمارت بهشتی خود خواهد برد.
بلکه خواهد پرسید آیا از خواندن آن برای دیگران در وجدان خود احساس شرمندگی میکردی؟
?- خداوند از تو نخواهد پرسید که چه لباسهایی در کمد داشتی
?- خداوند از تو نخواهد پرسید زیربنای خانه ات چندمتر بود
?- خداوند از تو نخواهد پرسید در چه منطقه ای زندگی میکردی
?- خداوند از تو نخواهد پرسید چه تعداد دوست داشتی
?- خداوند از تو نخواهد پرسید میزان درآمد تو چقدر بود
?- خداوند از تو نخواهد پرسید عنوان و مقام شغلی تو چه بود
?- خداوند از تو نخواهد پرسید که چه اتومبیلی سوار میشدی
?- خداوند از تو نخواهد پرسید چرا این قدر طول کشید تا به جست و جوی رستگاری بپردازی
??- خداوند از تو نخواهد پرسید که چرا این مطلب را برای دوستانت نخواندی
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سعید و ...ش در : 89/1/20 2:16 عصر
روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که
اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط
فاصله قرار دهند .
سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین
چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط
های خالی بنویسند .
بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف
درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل
داده ، کلاس را ترک کردند .
روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش
آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر
دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .
روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر
دانش آموز را تحویل داد .
شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .
معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید
" واقعا ؟ "
"من هرگز نمی دانستم که دیگران به
وجود من اهمیت می دهند! "
"من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا
دوست دارند . "
دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سعید و ...ش در : 89/1/20 2:15 عصر
.
معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از
کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال
برایش مهم نبود .
آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده
بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های
کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال
بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ
ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .
او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در
تابوت ندیده بود ... پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .
کلیسا مملو از دوستان سرباز بود .
دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند . معلم آخرین نفر در
این مراسم تودیع بود .
به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار
گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : "
آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ "
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سعید و ...ش در : 89/1/20 2:13 عصر
به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار
گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : "
آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ "
معلم با تکان دادن سر پاسخ داد :
" چرا"
سرباز ادامه داد : " مارک همیشه
درصحبتهایش از شما یاد می کرد . "پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای
صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز
که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود
که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .
پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از
جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :"ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم
که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . "او با دقت دو برگه کاغذ
فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان
پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در
آورد .
خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت .
آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته
شده بود
.
مادر مارک گفت : " از شما به خاطر کاری که انجام
دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سعید و ...ش در : 89/1/20 2:12 عصر
همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع
شدند .چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : " من هنوز لیست خودم را دارم . اون
رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . "
همسر چاک گفت : " چاک از من
خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . "
مارلین گفت : " من هم برای خودم
را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . "
سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید
ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :" این همیشه با منه . . . .
" . " من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه
نداشته باشد . "
معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر
طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی
دیدند ، گریه می کرد .
سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری
پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک
از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد
افتاد .
بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و
به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن
دیر شده باشد.
اگر شما آنقدر درگیر کارهایتان هستید
که نمی توانید چند دقیقه ای از وقتتان را صرف فرستادن این پیغام برای دیگران کنید
، به نظرشما این اولین باری خواهد بود
که شما کوچکترین تلاشی برای ایجاد
تغییر در روابط تان نکردید ؟
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : alpinistk2 در : 89/1/16 4:58 عصر
تأثیر دیگران را درک کنید
دکتر جان گوتمان محقق دانشگاه واشنگتن که به شکل شگفتانگیزی میتواند موفقیت ازدواج در زوجهای جوان را پیشبینی کند، معتقد است یکی از مهمترین کلیدهای موفقیت در روابط، پذیرش تأثیر دیگران در زندگی ماست. مثلاً فرض کنید که با همسرتان تماس میگیرید تا به او اطلاع دهید که مجبور هستید تا دیروقت در شرکت کار کنید و همسرتان هم به خاطر این موضوع از شما گله میکند و میگوید سرتاسر هفته را تا دیروقت کار کردید و حتی یک بار هم با هم شام نخوردید. در جواب این گلایه میتوانید به همسرتان پرخاش کنید و بگویید: فکر میکنی خودم دوست دارم تا دیروقت اینجا بمانم و با این صورتحسابها سروکله بزنم؟ اما میتوانید کمی خوش رفتار باشید و بگویید: ببخش عزیزم، اما این صورتحسابها فردا باید پرداخت شوند.
اما بهترین کاری که میتوانید بکنید این است که نقش و تأثیر او را در زندگیاتان بپذیرید. چون در عین حال که او از شما گله میکند، میخواهد به شما بگوید که ارزش و اهمیت ازدواجتان کمتر از شغل شما نیست. واقعاً اگر امشب نتوانید به صورتحسابهای شرکت رسیدگی کنید، شرکت ورشکسته میشود؟! آیا ارزش دارد که این قدر از زندگیاتان را هزینه کنید؟ یعنی نقش و احساس همسرتان را نادیده بگیرید؟
درک کردن تأثیر دیگران در زندگیاتان به این معنا نیست که دائم به فکر برآورده کردن خواستههای دیگران باشید. معمولاً همه ما خطوط قرمزی در امور مختلف زندگی داریم و امیدواریم که همسرمان این موضوع را درک کند. اما اگر به نظرات همسرتان توجه کنید میتوانید به بهترین شکل نشان دهید که به او اهمیت میدهید و تلاش میکنید سایر امور زندگی را براساس نیازهای او شکل بدهید.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سعید و ...ش در : 89/1/4 1:39 عصر
5 صبح
خواب دیدن جوان خوش تیپ با کت و شلواری سفید که در دستش یک دسته گل
رزی زیباست که از ماشین مدل بالا پیاده می شود و زنگ در خانه را می زند ......
6 صبح
در حال به تفاهم رسیدن برای ازدواج هستند که دختر با صدای بوق شیپوری
پیکان جوانان اصغر پسر همسایه روبروی از خواب می پرد. اخه اصغر هر روز صبح زود که
می خواهد برود مسافر کشی با بوق از نه نه جانش خداحافظی می کند.
7 صبح
در حال اس ام اس بازی اماده رفتن به دانشگاه می شود.
8صبح : در حال اس ام اس بازی ، یک لقمه نان و پنیرو کمی چای شیرین ...
اوه شیرین نه ! تلخ اخه خانم رژیم دارن.
9صبح
با یک دست اس ام اس بازی و با دست دیگر اماده کردن وسایل ارایش روی
میز توالت ! اغاز کار سنیگن و حساس ارایش .
10صبح
ارایش و اس ام اس بازی با جدیت ادامه دارد .
11صبح
ست کردن رنگ کیف و کفش و مانتو و لنز چشم و بررسی صورت از زوایای
مختلف در اینه و البته اس ام اس بازی .
12ظهر
مادر برایش اسپند دود می کند . حرکت بسمت دانشگاه .
1 بعدازظهر
حوصله اس ام اس بازی ندارد اخه یک ساعت منتظر اتوبوس در ایستگاه
استاده است . نگاهی به ساعتش می اندازد و تصمیم می گیرد ه سوار تاکسی شود ، اما کو
تاکسی ؟!
اصغر با پیکان جوانانش ترمز می کند.
2بعدازظهر
موقع پیاده شدن جلوی دانشگاه ، اصغر اقا که توی ان هوای سرد عرق زیادی
کرده و صورتش سرخ سرخ شده به هیچ صراطی حاضر به گرفتن کرایه نیست !
کلاس شروع شده و دختر با عجله وارد کلاس می شود و دنبال جایی خوب می
گردد .
تعریف جای خوب در کلاس : یعنی کنار دست خوش تیپ و پولدارترین پسرکلاس
نشستن.
3بعدازظهر
وسط کلاس درس موبایل دختر زنگ می زند . با عجله از از کلاس درس خارج
می شود تا جواب مادرش را بدهد . مادر بعد از یک ربع مقدمه چینی می گوید :
- امروز زودتر بیا قراربرایت خواستگار بیاد....
دختر با خوشحالی زیاد می پرسد : حالا کی می خواد بیاد ؟
- همسایه روبروی .... برا پسرش
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سعید و ...ش در : 89/1/2 3:0 عصر
تجاوز دختر 7 ساله به پسری 27 ساله در تهران
--------------------------------------------------------------------------------
این اتفاق تاسف بار در محله ی جردن رخ داده
مادر دختر 7 ساله از خانه بیرون میرود برای خریدبعد از 10 دقیقه دختر درب
خانه ی همسایه را میزند پسری 27 ساله به اسمه کامران در رو باز میکنه با
روی خو شی با سارا صحبت میکند سارا میگوید
من تنهام میشه بیایید خانه ی ما زیر غذا رو کم کنید تا مادرم برسه من از
گاز میترسم وگرنه خودم این کار انجام میدادم،کامران که متعجب شده بود به
خانه ی دختر 7 ساله(سارا) میرود،وقتی کامران وارد میشود میبیند گاز روشنه
زیره گاز رو کم میکنه بعد سارا برای کامران یک لیوان شربت میاره داخل شربت
داروی بیهوشی ریخته بود،کامران با خوردنه شربت به خوابی عمیق فرو میرود در
همین لحظه سارا داد میزنه دارا بیا یه نفرسره کار رفته همه ی این متن رو
خونده
کلمات کلیدی : جنجالی، خبر جنجالی سال، تجاوز دختر 7 ساله به پسری 27 ساله در تهران